در خیابان راه میروم... چشمهای من دوربینی است روشن و شاتری که خود به خود بالا و پایین میرود. چشمهای من عکس میگیرند و عکسها در حافظهام آرشیو میشوند. ذهن من نیازی به مِموری(حافظه) و فلش و سی دی ندارد.
میتوانی عکسهای چشمهای مرا ببینی... این عکسها در کجا ثبت میشوند؟
اصلاً دور بینها را از ساختمان چشم ساختهاند...
دوربین عکاسی از یک اتاقک تاریک تشکیل شده است که بر جدارهای آن یک عدسی محدب با فاصله کانونی ثابت قرار دارد. در جدار مقابل این عدسی فیلم و بین فیلم و عدسی دیافراگم وجود دارد. علاوه بر این، دوربین به دستگاه تنظیم فاصله (مسافت یاب نوری)، شاتر، نورسنج (طیف سنج نوری ) و منظره یاب مجهز است.
عکس: ایسنا
ما عکس میگیریم هر لحظه... گاهی میبینیم و عکس نمیگیریم اما تصویرها و عکسهای زیادی در ذهن ما هست و گاهی آنها در ضمیر ناخودآگاه ما میماند و تأثیرات زیادی در ذهن ما خواهد گذاشت... ذهن ما آلبومی است با میلیاردها میلیارد تصویر و آن قدر زیادند که اگر کسی بخواهد آنها را ببیند، سالهای طولانی سر کار است.
اما برویم سراغ یک سوی دیگر گزارش...این گزارش مثل کتهای دو رویه است که اگر برعکسش کنی یک رنگ و حتی مدل دیگری دارد...امروز در صفحه صفر به موضوع دیگری میپردازیم.
حالا می توانی به عکسها و تصویرهای ذهنت نگاه نکنی و به عکسهایی نگاه کنی که در نشریات میبینی یا در سایتهای اینترنتی آن را نگاه میکنی یا در آلبوم خانوادگی قدیمی خانهتان، یا در رایانه خانه در درایو دی(D) یا اف (F) گذاشتهای؛ همانجا که آرشیوی درست کردهای... این عکسها شامل عکسهایی از سفرها و مهمانیها است. عکسهایی از دوستانت هم هست. اتفاقات و مراسم مختلف و دیگر چیزها...با دیدن این عکسها در ذهن تو، تصویرها و داستانهایی زنده و جالب مرور میشوند.
یک خاطره
در تمام روزنامهها و مجلهها ما شرح عکس نویسی داریم که در زیر عکس توضیحی در باره آن وقایع مینویسیم یا حسی که آن عکس به بیننده میدهد.
و در واقع روزنامه نگار، داستانی را بر اساس آن تصویر ایجاد میکند.
عکس: مهبد فروزان
یادم میآید که در روزهای اول کارم یک عکس به من دادند که باید درباره آن چیزی مینوشتم... تصویر دو کودک بود که در یک زمین بیابانی چوبی را پیدا کرده بودند و بایک تکه سنگ الاکلنگی ساخته بودند و غرق شادی و خوشحالی بودند... نمیتوانستی شادی آنها را ندیده بگیری و لبخند رضایتبخش آنها را از خاطرت پاک کنی. من مدتها به آن عکس و تصویر شاد دو کودک نگاه کردم و بعد... متنی نوشتم.
آن روز فهمیدم که عکسها داستانهایی دارند و این داستانها از دیدگاه هر بینندهای متفاوتاند.
مطمئن هستم اگر آن عکس را به همکار دیگری می سپردند متن دیگری برای آن می نوشت.
اما روی دوم گزارش
داشتم در سایت های خبری میگشتم. ناگهان عکس نوجوانی را دیدم که در حال کشیدن یک گونی بزرگ بار بود...او حالت عجیبی داشت حالتی از رضایت...خستگی، دستکشهایش که با آدم حرف میزد و مزرعه زیبا و آدمهایی که انگار منتظرش بودند که بارهایش را خالی کند و دوباره برای چیدن محصول به آنها بپیوندد.
عکس ها واقعاً با آدم حرف می زنند.
روی دیگر گزارش
من در نمایشگاه کاشیهای عاشورایی بودم که در نگارخانه فرهنگسرای ملل برگزار بود. می خواستم از آن کاشیها عکاسی کنم. دوربین چیزهایی را از آن کاشیها ثبت کرد اما ذهن من انگار از دوربین پیشتر رفت.
من به رنگهای« سبز آبی» کاسه لعابی و دست برنزی نشان پنج تن خیره بودم.
یکهو در ذهن من دسته های سینهزنی جان گرفت. من وارد یک تکیه قدیمی با رواق های زیبا و تعزیهخوانهایی که با صدای زیبایشان داستان کربلا را باز گو میکنند، شدم.
احساس کردم که بعضی از آثار تأثیرات گستردهتری دارند و ماجراهایی که مثل قطار از جلو چشمهای من عبور میکردند. من در این نمایشگاه، کودکی خود را دیدم در یک تکیه قدیمی در رواق زنانه با مادر بزرگ در حال دیدن تعزیه...
عکس: محمود اعتمادی
بنابراین هنوز چشمهای انسان و ذهن او از دوربین های دیجیتالی مدرن امروز پیشرفتهتر است.
من در خیابان راه میروم، چون عکاسی اما بدون هیچ دوربین و تلفن همراهی. من راه میروم، به در و دیوار شهر خیره میمانم و تصویرهایی در ذهن من جان میگیرند.
اما من فقط عکس نمیگیرم؛ مردم دنیا با هزار دیدگاه و طرز تفکر متفاوت عکاسی می کنند و با دیدگاه خود پیام و نشانهای را به بیننده میدهند و انگار حافظه جهان پر از تصویرهای زیبا و جاندار است.
روی دیگر گزارش:
گاهی دلم میگیرد و می خواهم به جایی سفر کنم و تصویرها مرا به سرزمینی دیگر ببرد.
تصویرها مار ا به جهانی دیگر میبرند.
تصویرها یک لحظه از جهان را ثبت میکنند...این را میلان کوندرا میگوید. پس ما در این جاودانهها میتوانیم زیباییهای دنیا را ببینیم... عجب دنیایی دارند این تصویرها. ما از سفرهایمان در این جهان عکس میگیریم و عکسها ما را به سفر میبرند.